منتظر مانده زمین، تا که زمانش برسد
صبح، همراه سحرخیز جوانش برسد
خواندنی‌تر شود این قصه، از این نقطه به بعد
ماجرا، تازه به اوج هیجانش برسد
پرده‌ی چاردهم وا شود و ماه تمام،
از شبستانِ دو ابروی کمانش برسد
لَيلةُالقدر، بیاید لبِ آیینه‌ی درک
سوره فجر، به تاویل و بیانش برسد
رو کُنَد سوی رُخش، قبله‌نمای دل ما
قبل از آن روز، که از قبله، نشانش برسد
نامه داده‌ست، ولی شیوه‌ی یوسف اینست:
عطر او، زودتر از نامه‌رسانش برسد
یار تو کیست؟ سواری که نشد غرق زمان
تا به دیدار مسیحای زمانش برسد
یار تو اوست، که بی‌واهمه، در راه طلب
می‌دود سوی تو، هر قدر توانش برسد
ای بهارانه‌ترین فصلِ خداوند! بیا
تا که این عالَم دل‌مرده، به جانش برسد
عقل، عاشق بشود، فلسفه، شاعر بشود،
تا که از نور تو، جامی به دهانش برسد
عشق، در عصر تو، از حاشیه بیرون برود
عدل، در عهد تو، پایانِ خزانش برسد
ظهرِ آن روز بهاری، چه نمازی بشود،
که تو هم آمده باشی و اذانش برسد