امیر امیری خدا
ای لطیفی که گل سرخت چو دید
از لطافت جامه ها را بردرید
ای لطیف روح اندر هر بدن
ای لطیف عشق اندر مرد و زن
مرد و زن چون یک شود آن یک تویی
چونکه یک ها محو شد اینک تویی
این من و ما بهر آن برساختی
تا تو با خود نرد خدمت باختی
تا منو ماها همه یک جان شویم
عاقبت مستغرق جانان شویم
من چه گویم یک رگم هوشیار نیست
شرح آن یاری که او را یار نیست
گر تو میدادی مرا پانصد زبان
کردمی وصف تو ای جان جهان
یک زبان دارم من آن هم منکسر
در خجالت با تو ای دانای سر
(دوست دارم خدا ای یار با وفا
همه عشقم تویی از غم شدم جدا)