فواد فرهام دل فریب
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
من خسته چون ندارم، نفسی قرار بیتو
به کدام دل صبوری، کنم ای نگار بیتو
ره صبر چون گزینم، من دل به باد داده
که به هیچ وجه جانم، نکند قرار بیتو
متناسبند و موزون حرکات دلفریبت
متوجه است با ما سخنان بی حسیبت
دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت
نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت
شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
به رهت نشسته بودم که نظر کنی به حالم
نکنی که چشم مستت ز خمار بر نباشد